شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

بیست و ششمین سالگرد فاجعه کشتار زندانیان سیاسی 67

 بیست و ششمین سالگرد فاجعه کشتار زندانیان سیاسی 67
 در جنوب کالیفرنیا
زمان : یکشنبه ۲۴ ماه آگوست از ساعت ۲ الی ۵ پس از نیمروز
کتابخانه عمومی سنتا مونیکا - تقاطع خیابان هفتم و بلوار سنتا مونیکا
( سخنران میهمان : آقای مهدی اصلانی ( باز مانده کشتار ۶۷
مجری برنامه : خانم هما سرشار - روزنامه نگار و پژوهشگر

میزگرد با شرکت :
آقای کاظم علمداری - جامعه شناس
آقای علیرضا عزیزی - فعال حقوق بشر
( آقای مهدی اصلانی (بازمانده کشتار ۶۷
جامعه دفاع از حقوق بشر در ایران - جنوب کالیفرنیا
اتحاد برای پشبرد سکولار دموکراسی در ایران - انجمن
لس آنجلس
حامیان مادران عزادار ایران ) پارک لاله (جنوب کالیفرنیا
 













سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۳

بانو سیمین بهبهانی از میان ما رخت بربست


بانو سیمین بهبهانی شاعر فمینیست از میان ما رخت بربست. نخستین بار در تهران با گوشواره های بزرگی دیدمش در جمع سایر شعرا و نویسندگان می درخشید.

یادت گرامی باد 
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم ...
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
سيمين بهبهاني




زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد



  

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست

نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

…زنی را می شناسم من