نمی توانم آرام بگیرم ازاضطراب گذشت دقایق به خود می پیچم.. پتیشن دوم و سوم را هم با اضافه کردن اسامی دوستانم امضا کردم. اطاعیه مطبوعاتی مربوط به امروز را ترجمه کردم. برای تمام گروه لیست هایم ایمیل زدم اما کمکم نمی کند. تلفن را برمی دارم و به لیست شماره ها زنگ می زنم...011-98... با هر صدای بوق بوق اشغالی که می زند دل دردم دوباره شروع می شود. به بچه ها که امروز وعده دیدار داریم زنگ می زنم. به طرف آشپزخانه می دوم که یک چایی دستم بگیرم کمی آرام تر شوم. می خواهم همسرم را که با بوق قطار ساعت 5:45 دقیقه پس از فرستادن پیام برای 1240 نفر برای ساعتی به رختخواب پناه برد بیدار کنم ولی هنوز ساعتی بیش نگذشته... تمام شهرها را و برنامه های اروپا و ایران ، اطلاعیه ها و اعتراضات عفو بین الملل و دیده بان حقوق بشر و کانون دفاع از این و آن و... را دوباره می خوانم و فوروارد می کنم. یاد احسان می افتم که پارسال پس از آنهمه داد و بیداد و زجه همگان و تلفنها و تقاضاها بر دارش کردند. به درد لحظه ای که از ایران از تلفن گرفتیم و ناگهان تمام عکسهای فیس بووک به تصویر مردی که از ماهی سیاه کوچولو به شاگردهایش می گفت مبدل شد. به وقتی که عکس خود را با زیر نویس اسم شیرین دیدم که به تاریخ پیوست. به دعا هم معتقد نیستم کمی دعا کنم ،فریاد هم نمی توان کشید در این شهر صدا به سختی می پیچد. ممکن است با دست و پای بسته ببرندت. به فردا فکر می کنم. می شود به هم تبریک بگوییم که عقب افتاد ، یا آزاد شد... به عقب افتادنش هم راضی ام.آخر از این ستون به اون ستون فرجی است...چایی ام در دستم یخ می کند بوی ناخوشایند زندان دوباره به مشامم می رسد.به حبییب فکر می کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر